روایت اول: در یک روز سرد زمستانی زیر کرسی خانه مادربزرگم که همه او را عزیز صدا می‌کردیم نشسته بودم و لحاف‌کرسی را تا زیر گلو کشیده بودم تا قدری گرم شوم. مادرم درحالی‌که دستش را مدام ماساژ می‌داد، وارد اتاق شد. پرسیدم چی شده؟ عزیز که آن‌طرف کرسی نشسته بود، مادرم (دخترش) را کنار خودش نشاند و در جوابم گفت: در زمان رضاخان قلدر که کشف حجاب شده بود، ما خیلی کم از خانه بیرون می‌رفتیم. یک روز هوا سرد بود توی خانه هیچ‌چیزی برای خوردن نداشتیم. من یک روسری بزرگ سرم کردم و گوشه‌های روسری‌ام را از زیر بغل‌هایم در پشتم به هم گره زدم و یک پالتو هم روی آن پوشیدم و دگمه‌های پالتو را هم تا زیر گلویم محکم بستم، مادرت که آن زمان دختربچه دوساله‌ای بود را بغل کردم و برای خرید مایحتاج از خانه بیرون رفتم. ترسان و لرزان از دست قزاق‌ها از کوچه و پس‌کوچه‌های پایین‌محله به سمت بازار تره‌بار رفتم.
موقع عبور از خیابان دو پاسبان (مأموران قزاق) مرا دیدند، باطوم به دست به سمتم حرکت کردند و به من ایست دادند و گفتند آن لچک را ازسرت بردار. من ایستادم و با خواهش و تمنا گفتم هوا سرد است و سرماخورده‌ام، چند دقیقه دیگر به خانه برمی‌گردم، قزاق‌ها به من حمله‌ور شدند و شروع کردند روسری را ازسرم کشیدن و فحش و بدوبیراه دادن که فلان فلان شده چرا فرمان اعلیحضرت همایونی در کشف حجاب را زیر پا می‌گذاری؟ هرچه التماس و خواهش و تمنا کردم که این بار را ببخشید… گوششان بدهکار نبود. عذرای کوچکم که در بغلم بود، گوشه روسری‌ام را گرفته بود و از دست پاسبان‌ها می‌کشید و از ترس داد و فریاد می‌کرد و مثل باران اشک می‌ریخت. پاسبان حرام‌لقمه آن‌چنان روسری را ازسرم کشید که پاره شد و دست عذرا هم بشدت آسیب دید. بعد آهی کشید و گفت بچه‌ام دادش به هوا بلند شد. قزاق‌ها روسری‌ام را توی جوی آب انداختند، من در حالیکه کتک‌خورده بودم و روسری هم نداشتم و بسیار پریشان‌احوال بودم، بجای رفتن به بازار به درمانگاه رفتم که دست عذرای نازنینم را مداوا کنم. بعد از این ماجرا بدون خرید هیچ‌چیزی به خانه برگشتیم.
چند دقیقه بعد درب خانه را زدند هراسان به سمت درب رفتم، به‌آرامی درب خانه را باز کردم دیدم مش جعفر سبزی‌فروش، یک مقدار سبزی به‌اضافه تقریباً نیم کیلو گوشت و دو عدد نان سنگک را جلویم گرفت و گفت قابلی ندارد و تحویل من داد و گفت من وضعیت شما را زیر نظر داشتم، دو روز پیش هم همین بلا را بر سر کبرا خانم ما (همسرش) آورده بودند. این حرام‌زاده‌ها نه دین دارند و نه وجدان و نه انسانیت. این‌ها مأموران رضاخان قلدر هستند و همه‌شان جنایتکارند، این نان و گوشت و سبزی را آوردم که شما گرسنه نمانید و دوباره از خانه بیرون نروید، تشکر کردم و خواستم پولش را بدهم، گفت من خودم با کبلا محمد (پدربزرگ من) حساب می‌کنم.
 
از آن به بعد عذرا جان هر وقت که سرما به دستش می‌خورد دستش درد می‌کند و تیر می‌کشد… (این یک نمونه از خشونت پرهیزی قوات رضاخانی!!)
روایت دوم: سال ۵۷ که هرروز تظاهرات میلیونی با شعارهای مرگ بر شاه سرتاسر ایران را فراگرفته بود، چند روز بعد از سرکوب خونین و کشتار هزاران نفر به دست مأموران جنایتکار شاه در روز ۱۷ شهریور، مجدداً تظاهرات از سر گرفته شد و من هم برای تظاهرات در شهرمان قزوین در خیابان شاه مشغول تظاهرات بودم. (بعداً اسم آن خیابان به خیابان خمینی تغییر نام داده شد) تظاهرات کاملاً مسالمت‌آمیز بود ولی ناگهان نیروهای سرکوبگر شاه خائن وحشیانه با سلاح گرم و شلیک‌های هوایی به تظاهرات حمله کردند و همه را متفرق کردند. من با تعدادی از جوانان وارد بازار وزیر شدیم و در زیر رگبارهای گلوله که از پشت سرمان به ما شلیک می‌شد؛ با تمام سرعت فرار می‌کردیم و به‌طرف درب جنوبی مسجدالنبی می‌دویدیم، وارد مسجدالنبی شدیم و درب بزرگ مسجد را بستیم که مأموران نتوانند وارد صحن مسجد شوند، در صحن مسجد روی سکویی نشسته بودم و نفس‌نفس می‌زدم که مادربزرگم مرا دید و به سمتم آمد بعد از سلام و احوالپرسی گفت: راست گفتند که سگ زرد هم برادر شغال است، بعد خنده‌ای کرد و خودش گفت نه اشتباه کردم سگ زرد، پسر سگ زرد پدر است. این هم نمونه دیگری از خشونت پرهیزی آریامهری!!
 روایت سوم: در اواخر دی‌ماه سال ۵۷ خانه خاله‌ام بودم که عزیز هم آنجا بود، با شروع اخبار شب تلویزیون صحنه به زیارت رفتن بچه شاه به همراه علیامخدره فرح دیبا در حرم امام رضا (ع) را نشان می‌داد، بچه شاه که آنموقع حدوداً ۱۸ ساله بود یک تسبیح بزرگ سیاه دستش داده بودند و او هم پشت سر هم دانه‌های تسبیح را می‌چرخاند و لب‌هایش را هم تکان می‌داد و رو به دوربین خودنمایی می‌کرد، با دیدن این شوی مسخره و مضحک تلویزیونی یک‌مرتبه همه اهل اتاق زدند زیر خنده و صحنه آن‌قدر ناشیانه و مشمئزکننده با طرحی ابلهانه بود که عزیز با عصبانیت به سمت تلویزیون رفت و چون بلد نبود تلویزیون را خاموش کند سیم برق را از پریز کشید و گفت پدرسوخته‌های مسخره!!، خر خودتانید.. این‌یکی دیگر خشونت پرهیزی عزیز بود!.
روایت چهارم: یکی دو شب قبل از سقوط نظام سلطنتی، به خانه عزیز رفتم به‌محض دیدن من گفت: عکس آقا را در ماه دیدی؟ گفتم کدام ماه؟ کدام آقا؟ گفت: بابا عکس آقای خمینی در ماه را میگم. گفتم شما مگر دیدید؟ گفت: آره من دیدم و خیلی از مردم هم دیدند، گفتم هنوز هم هست؟ گفت آره!! بیا باهم بریم بیرون نشانت بدهم، مرا به ایوان خانه برد و با اشاره انگشت دست، ماه را به من نشان می‌داد و می‌پرسید آقا را می‌بینی؟ گفتم ماه را می‌بینم ولی آقا را نمی‌بینم! هرچه او تلاش می‌کرد که آقا را به من نشان دهد ولی من نمی‌دیدم، آخرش گفت آقا به هر چشمی نمی‌آید باید چشمت پاک باشد، برو ببین امروز چه چشم ناپاکی داشتی و از خدا طلب مغفرت کن!! گفتم: عزیز جان این حرف‌ها چیه؟ آخر عکس آقا در ماه چه می‌کند؟ این حرف‌ها خرافات است! چرا عکس پیغمبر اکرم و پیامبران اولوالعزم و ائمه اطهار در ماه ظاهر نمی‌شد و فقط عکس خمینی در ماه ظاهر شده؟!… کمی سکوت کرد و گفت محمد جان من نمی‌دانم مردم می‌گن من هم گفتم دیگه…
روایت پنجم: دریکی از روزهای فاز سیاسی (تاریخ دقیق را به خاطر ندارم) زنگ خانه به صدا درآمد، درب را باز کردم، دیدم عزیز است، وارد خانه شد ولی خیلی ناراحت بود، روی پله ورودی نشست و دستش را روی دستش می‌زد و مدام می‌گفت: لا اله الا الله، لا اله الا الله. پرسیدم چی شده؟ گفت با تاکسی داشتم به اینجا می‌آمدم، دیدم خیابان شلوغ و راه‌بندان است و تعدادی از زن‌ها تظاهرات می‌کردند، یک‌مشت از این خر حزب‌اللهی‌ها و پاسدارها به زنان حمله کرده بودند و آن‌ها را با چوب و چماق می‌زدند و شعار می‌دادند یا روسری یا توسری!! آخر کجای اسلام گفته زن را توی خیابان مرد اجنبی با چوب و چماق بزند و بگوید یا روسری یا توسری؟! اون زمان قزاق‌های رضاخان قلدر روسری می‌کشیدند و با باطوم می‌زدند، این زمان پاسداران خمینی به خاطر روسری کتک می‌زنند! بعد گفت تو هرچی می‌گفتی خمینی و آخوندها ضد اسلام و قرآن‌اند من باور نمی‌کردم و… بله این هم نمونه دیگری از خشونت پرهیزی نیروهای ولایت مدار ولی وقیح!!!
روایت ششم: تابستان سال ۶۰ چند بار وحوش بسیجی و چماق‌داران و پاسداران خشونت پرهیز! خمینی به مغازه کتاب‌فروشی من در چهارراه نادری حمله کردند و به جرم فروش کتاب و نشریه مجاهد و اسم مغازه‌ام که کتاب‌فروشی مجاهد شهید علی میهن‌دوست نام داشت، شیشه‌های مغازه را می‌شکستند و با پرتاب سنگ و… پا به فرار می‌گذاشتند.
روز ۳۰ خرداد سال ۶۰ وحوش خمینی به کتاب‌فروشی حمله‌ور شده و بعد از تخریب آنجا را به آتش کشیدند و خودم را نیز سه روز بعد دستگیر کردند و پس از بازجویی‌های اولیه در مقر سپاه پاسداران خشونت پرهیز! به دادستانی انقلاب خشونت پرهیز! منتقلم کردند، در دادستانی محبوس بودم که یک روز عزیز به ملاقاتم آمد، پاسدار بدنام و فاسد الأخلاقی بنام ممد یتیم درب اتاق ما را باز کرد و مرا صدا زد و با لحن لمپنی گفت: ننه‌بزرگت آمده است می‌خواد ببیندت. با تعجب به جلوی درب دادسرا! رفتم، دیدم عزیز به ملاقاتم آمده است، پیرزنی ۷۵ ساله با کمر خمیده مقداری انگور و پسته برایم هدیه آورده بود و می‌خواست با نوه‌اش روبوسی کند که ممد یتیم خشونت پرهیز! مانع می‌شد و نمی‌گذاشت که او از آن‌طرف میز به این‌طرف میز که من بودم بیاید و می‌گفت ممنوع است، یک‌مرتبه عزیز از کوره دررفت و هرچه از دهانش درآمد از افشاگری پروسه قاچاقچی‌گری تا زندان رفتن ممد یتیم در زمان شاه تا فساد اخلاق و… بیرون ریخت و با عتاب و خطاب به او گفت: حالا تو شده‌ای طرفدار اسلام؟! و محمد من که به‌جز آموزش قرآن و خدمت به مردم کار دیگری نکرده شده ضدانقلاب؟! آخر نوه من چه گناهی کرده؟ که تو شدی زندانبانش؟! ممد یتیم که رنگش پریده و دست‌پاچه شده بود و جلوی مردم هیچ کاری نمی‌توانست بکند؛ مجبور شد میز را کنار بزند و گفت مادر بیا برو تو دیده‌بوسی کن و زود بیا بیرون و تمامش کن، عزیز این‌طرف میز آمد و با محبت‌های پاک و بی‌شائبه و مهر و محبت مادری مرا غرق در خجالت و خیس عرق کرد. موقع رفتن رو به ممد یتیم کرد و گفت، برای خودت می‌گویم، هرچه باشد آخر لامصب تو مدت‌ها همسایه ما بودی. از این کثافت خانه بیا بیرون و بیشتر از این خودت را آلوده نکن و قدری هم به روز قیامت فکر کن و… این‌ها را گفت و رفت و این آخرین دیدار من با عزیز بود و زمانی که من در زندان اوین بودم در یکی از ملاقات‌ها از مادرم خبر درگذشتش را شنیدم. خدایش بیامرزد و روحش شاد.
روایت هفتم: روایت هفتم را خودم از عزیز نشنیدم، از مادرم شنیدم و می‌گفت در مدتی که من در زندان بودم مدام خمینی را لعنت می‌کرد و برای آن دجال پا به گور از خدا طلب مرگ می‌کرد.
روایت‌های ناگفته: البته روایت‌ها می‌توانست هفتاد من مثنوی باشد که برای عزیز ما نادیده و ناگفته مانده است. آخر عزیز خدابیامرز از جنایت‌های شاه در به خاک و خون کشیدن مردم در روز ۱۷ شهریور خبر نداشت، از آتش‌سوزی سینما رکس آبادان و از کشتار مردم در مسجد گوهرشاد مشهد هم خبر نداشت، آن خدابیامرز از تیرباران فدائیان و مجاهدین در تپه‌های اوین و از بدن‌های مثله شده هزاران زندانی شکنجه‌شده و از خون‌های به‌ناحق ریخته شده صدها شهید تیرباران شده به دست دژخیمان شاه ستمگر هم خبر نداشت. عزیز ما از محرومیت‌های میلیون‌ها خانواده فقیر و تحت ستم نظام شاهنشاهی خبر نداشت. او از فقر و گرسنگی مردم خانی‌آباد و حلبی‌آباد و به یغما بردن میلیاردها دلار پول نفت ایران توسط شاه خائن و ریختن آن‌ها به حساب‌های بانکی خود و خانواده چپاولگرش در بانک‌های اروپا و آمریکا هم خبر نداشت. آخر مادربزرگ من (عزیز) از محرومیت‌های کارگران محروم و کشاورزان مظلوم و از سایه شوم ساواک بر سر مردم ایران و دستگیری‌ها و شکنجه‌های بلا وقفه آزادی‌خواهان خبر نداشت. بله عزیز من از کشتار مردم مظلوم کردستان توسط خمینی دجال ضد بشر هم خبر نداشت. او از قتل‌عام ۳۰۰۰۰ زندانی مجاهد سربدار و شهادت ۱۲۰۰۰۰ آزادیخواه فداکار و شکنجه شدن صدها هزار زندانی و فتوای ضرب حتی الموت که خمینی ضد بشر داده بود را هم خبر نداشت. آخر عزیز من از اسیدپاشی به‌صورت زنان بی‌گناه توسط باندهای مافیایی ولایت و از مسمومیت‌های دل‌خراش دختران معصوم توسط دست‌های مرموز حکومتی و از کشتار کول بران و زباله گردی کودکان و هزاران هزار جرم و جنایت بی‌مانند آخوندهای حرام‌لقمه و پاسداران جنایتکار و اراذل‌واوباش لباس شخصی با سرکردگی مجتبی خامنه‌ای و یونیفرم پوش‌های شقاوت‌پیشه ارتشی و سپاهی و انتظامی خبر نداشت…، تا تف به‌صورت آن‌ها بیندازد که روضة خشونت پرهیزی می‌خوانند تا با لوس کردن خود برای به دست آوردن دل صاحبان زر و زور چند صباحی به حیات ننگین خود به زندگی خفیف و خائنانه ادامه دهند و در این مسیر نکبت‌بار برای دربردن جلاد از انتقام مظلومان در اتحادی شوم با جنایتکاران عمامه بسر و یا همزادهای کراواتی، پیوندی نامبارک به گمان تقسیم اموال و به‌قصد سرقت بردن انقلاب خواب‌های پنبه‌دانی می‌بینند و از آگاهی و خشم خلقی عبور کرده از تجارب انقلاب مشروطه تا انقلاب ضد سلطنتی در سال ۵۷ تا ماجرای اصلاحات جی‌ها و بی‌اصل و اصول بی‌مایه، تا انواع خدعه و نیرنگ‌های ارتجاعی و استعماری، سر خود را به هر سنگی زده و به هر امام‌زاده‌ای دخیل ببندند. غافل از اینکه دیگر این انقلاب پولادی آبدیده و درختی تنومند شده که با این بادها نمی‌لرزد و روی هر دست‌درازی می‌کوبد و نهیب می‌زند دست خر کوتاه!
البته با خروش خشم خلق همه دست‌های خونین و ناپاک قطع خواهند شد و ناصحان خشونت پرهیزی را همراه با مرتکبان خشونت حکومتی به زباله‌دان تاریخ خواهند ریخت. البته آن روز دیر نیست. الیس الصبح بقریب؟
محمد تهرانچی
اردیبهشت ۱۴۰۲
🙏لطفا به اشتراک بگذارید