عید قربان و سمبلیزم توحید و یگانگی
آنچه در داستان ابراهیم می‌گذرد، نه فقط داستان یک فرد و یک پیامبر، بلکه حکایت تمامی تاریخ است. تاریخ مبارزه بر ضد همه قید و بندها و نظام‌ها و عناصر بهره‌کش و استبدادی. از این رمز فدا و قربانی است که می‌توان ابراهیمیان امروز و هر دوره‌‌ای را بازشناخت؛ آنهایی که در مسیر انقلاب و آزادی از نثار هیچ فدیه‌ای نمی‌هراسند.
راستی بدون قربانی و فدا ‌آنچه از وجود ما می‌ماند جز انحطاط و تباهی نیست.‌ چنین است که پدیده نو‌ از خلال درگیری و سختی و از میان رنج و فدا و قربانی بیرون می‌آید تا صلاحیت و شایستگی خود را در صحنه عمل و آزمایش به اثبات برساند.
این فدا و قربانی است که میان وجود ‌و لاوجود حایل می‌شود و هست و نیست حقیقی اشیا را معین می‌سازد. هستی حقیقی، در تمامیت تکاملی خود مرهون گذشت و ایثار وحدت‌گرایانه است.‌ در یک کلام، ضدنابودی، ترجمه تحت‌اللفظی کلمه‌های فدا و قربانی است.‌
درخشش داستان ابراهیم تجسم عینی فدا و قربان
از‌ حدود ۴۰قرن پیش، آزمون‌های ابراهیم به‌عنوان سرسلسله موحدان، بسی درخشنده و نمایان است. درسی که هم‌چنان تازه مانده و لاجرم جاودانه خواهد ماند. این جاودانگی به‌خاطر عمل و آزمون خیره‌کننده‌‌ای است که ابراهیم طی آنها عمق پیام توحیدش را می‌شناساند و سابقه و سنت لازم را پدید آورده و ثابت می‌کند که راه او برای امت‌ها باز است و دسترسی به‌ توحیدی که او می‌آموخت، میسر است.
ابراهیم پس از ۷۰سالگی، پدر شد. بسیار قابل فهم است که او پس از این‌همه انتظار و حتی ناامیدی از داشتن فرزند، پسرکش را بسیار دوست می‌دارد. اما مأمور شد که این کودک را با مادرش در سرزمین و دره‌‌ی دور و بسیار خشک اسکان دهد…
اندک‌اندک، کودک رشد می‌کرد و چنان‌چه ابراهیم از ‌درگاه خداوند مسئلت کرده‌ بود، قبایل محلی به‌خاطر آب جاری در دره به‌ آن‌جا راه یافته و کودک و مادرش را گرامی داشتند تا وقتی که اسماعیل بالغ شد و با دختری از همان اقوام ازدواج کرد و از نسل او قبایل عرب کنونی پدیدار شدند.
خاندان ابراهیم و آزمون آزمون‌ها
ابراهیم سالخورده و از ۸۰ سال گذشته، هر ‌از‌ چندی برای سرکشی به‌ هاجر و اسماعیل، میان سرزمین کنعان تا کوهساران مکه، سفر می‌کرد. روزگار می‌گذشت و فرزند به‌ بلوغ نزدیک می‌شد. دره مکه که خانه مهاجرت مادر و فرزند بود، با چشمه زمزم معجز‌آسایش، هر از چندی جانی می‌گرفت و قبایل و کاروان‌ها گذارشان به‌ آنجا می‌افتاد.
اسماعیل که دیگر برای خودش جوانی نورس شده‌ بود، گاه با کمانی که می‌کشید، شکاری به‌دست می‌آورد.
در یکی از این سفرها، ابراهیم، نوجوانش را که می‌رفت مردی رشید شود، خیلی خواستنی یافت. چرا که او اینک می‌توانست از ماجراهای زندگانی عقیدتی پدرش، ابراهیم و معلم توحید ، سر‌در‌آورد و با رازهای عقیدتی پدرش خو ‌بگیرد. عجبا که درست در همین سفر، ابراهیم طی فرمان جدیدی دریافت که باز هم بایستی از دلبندترین پاره تن خود بگذرد و او را فدا کند….
رویاهایی برای قربانی کردن
دومین شب، یعنی شب نهم ذی‌حجه، باز هم ابراهیم، پریشان از خواب ‌جست، هر چند معنی خواب را به‌روشنی دریافته‌ بود اما در تمام روز چیزی نگفت. این شب و روز را به‌ همین مناسبت عرفه می‌نامند، یعنی شناختن.
در سومین شب، تکرار روشن‌تر رؤیا، دیگر پدر سالخورده را بی‌تاب کرد. از خواب برخاست و با قطعیت عقیدتی به‌ اسماعیل گفت: فرزندم برخیز و طنابی و کاردی بردار تا به‌ کوه برویم. نه اسماعیل حرفی داشت، نه هاجر. طناب و کارد آماده شد و پدر پیر و پسر جوان راه افتادند.
گفته‌اند که ابراهیم گفت به‌ دیدن دوستی می‌رود، اما کدامشان نمی‌دانستند که چه ‌دوستی و چه‌ دیداری در آن کوه‌های وحشی آن‌جا؟
آنها ده‌ها سال بود که دوست ‌خلوت‌های ابراهیم را شناخته‌ بودند، که جز همان خداوند نادیدنی ابراهیم نبود. هیچ سؤال و جوابی لازم نیفتاد. پیر کنعان، دست در دست جوان زمزم، از چشمان هاجر دور شدند.
هاجر؛ داستان نبرد زن در مسیر فد ا و قربانی
هاجر، البته دل‌آشنای رازهای ابراهیم بود. اما مادر و همسر هم بود، بی‌آن‌که راهبند عشقی باشد که پریشانی این چند‌روزه را برای پیامبر خداوند، ابراهیم، پیش آورده‌ بود. مادر بود و درونش می‌جوشید. آخر چرا ابراهیم به وی نگفت که چه در‌ سر دارد؟ ای‌ کاش گفته‌ بود تا هاجر، مطلع و روشن، هم‌داستانی صبور خویش را تقدیم کند. آیا گمان می‌کرد که این مادر، زن است و بی‌تاب، همان اتهام همیشگی به زنان؟ مگر سارا زن نبود که عمر و جوانی خویش را وقف حمایت و همراهی ابراهیم کرده‌ بود؟
ای کاش ابراهیم می‌دانست که در همین ساعت‌ها، هاجر چندبار شیطان را شکست داده‌ است. شیطان به‌صورت مردی خیرخواه بر‌ این مادر مهربان ظاهر می‌شد و زیر‌ گوش او می‌خواند که شوهرت پسرک را برده‌ است که قربانی کند، بشتاب و مانع شو و جان فرزندی را که برایش این‌همه رنج برده‌ای، نجات بده. اما هر بار، هاجر برای راندن شیطان او را با سنگریزه آماج قرار داده‌ بود. این هم مورد دیگری است که خداوند به هاجر جاودانگی بخشید.
زیرا مانند پیمودن کوه‌های صفا و مروه، که نامش سعی صفا و مروه است، هر ساله تمام حاجیان بایستی در صحرای منی، جای پای هاجر، با اقتدا به‌ این زن موحد، پیشینه ۴۰۰۰ساله را تکرار کنند و نماد شیطان را سنگباران نمایند.
اما در آن روزگار، هاجر پیش از آن‌که به ‌ماجرا پی‌ببرد، شیطان را رانده‌ بود. تا ساعتی بعد، سایه‌روشن شوهر و پسر را دید که می‌آیند و چیزی در دست دارند، گویا گوشت شکاری از دشت را به‌همراه می‌آورند.
تقدیم جان، تقدیم فرزند، قربانی
در کوه، ابراهیم به‌ یگانه فرزند گرامیش با صراحت سخن نگفت. اکتفا کرد به‌طور خلاصه به‌ او بگوید: در خواب دیده است که او را ذبح می‌کند. اما هنوز سخنش تمام نشده، اسماعیل به‌صراحت پاسخ داد:
پدر، فرمانی را که یافته‌ای اجرا کن. مرا شکیبا خواهی یافت.
اینجا باید چه خون گرم لذت‌بخشی به‌رگ‌های ابراهیم دویده باشد. آخر، صحنه پرواز نوجوان، بسی بلند‌تر از ماجرای جوانی خودش و محکومیت به ‌مرگ در آتش نمرود بود.
آن ‌وقت، ابراهیم با دشمن مشخصی طرف بود و برایش بسی روشن بود که جهت دفاع از عقیده‌اش و از عشقی که آن دشمن، انکارش را می‌طلبید، نباید به نمرود آری بگوید، هرچند به‌قیمت جان. اما، این نو‌جوان را چه می‌شود که حتی در پرتو مهربانی‌های پدر، برای جانش چانه نمی‌زند. هنوز به‌ پاسخ اسماعیل می‌اندیشید که شنید فرزندش می‌گوید: پدرم، مرا به ‌رو بخوابان تا در هنگام ذبح چشمت به‌ چهره‌ام نیفتد و رنجت افزون نگردد….
راستی، کدام خدایی خواسته بود که انسانی به ارجمندی اسماعیل، کشته شود؟ خیر، آن‌چه زیبنده و ضروری است، رهایی پدر و مادر و فرزندشان است که می‌باید به‌عنوان انسان‌های والای تراز توحید، از بند و گیر‌افتادن در خود‌طلبی آزاد باشند، چنان که باید از اسارت زندگی‌طلبی، فرزند‌خواهی و مال‌دوستی و… رها باشند.
آری، والاترین آزادی، همانا محصول عشق بزرگی است که انسان را قادر بسازد از خرده‌خواست‌های دست‌و‌پاگیر مردمان عادی رهایی یافته و به انرژی خالص خلاق انسانی، انسان‌های تراز انبیاء و اولیاء، تبدیل شود. برنده‌تر از الماس و شفاف‌تر از آن.
روشن است که نمی‌شود چنین درسی را با کلمات و موعظه به ‌بشریت آموخت، آن‌هم در آن دوردست تاریخ. آری، پدیده تاریخی پیامبران، با هر تفسیری که توضیح داده شود، معرف ارزش‌های بی‌سابقه و عمیقی است که جاودانه، مورد نیاز بشریت است و کهنگی بر‌نمی‌دارد. به همین نسبت، دشواری مسئولیت‌شان نیز بی‌سابقه بوده‌ است .
چنین بود که از جانب خداوند، گوسفندی برای ابراهیم فرستاده می‌شود تا به‌نشان اثبات ایمان خود، گوسفند را قربانی و نثار کند. اینک ابراهیم و اسماعیل با همان گوسفند ذبح شده، از راه باز می‌گشتند که هاجر آنان را دیده بود…
مایه اعتبار کعبه
پس از گذرانیدن آزمون ذبح اسماعیل، با ۳قهرمان این ماجرا، یعنی پدر‌ و پیشوای پیر، مادر والامقام، و فرزند ذبیح، گویا خداوند اراده فرموده تا یادمانی از این پیشقراولان توحید پدید آورد که جاودانه و پاینده، الهام‌بخش عشق و پاکی برای موحدان تاریخ باشد. و چنین است که فرمان ساختن خانه کعبه را خطاب به خاندان ابراهیم ابلاغ می‌فرماید. خاندان قهرمان، سنگ‌ها را از کوه سخت مکه می‌کنند و یک اتاق چهاردیواری بی‌سقف برپا می‌کنند. و همین اتاق ساده، چندین هزاره است که قبله‌گاه اهل ایمان و توحید است….
سمبلیزم حج و عید قربان
در مراسم حج در سراسر مسیر سمبلیکی که به‌سوی توحید و یگانگی می‌رود همه بر گرد خانه خداوند طواف می‌کنند و خدا که خانه‌اش به روی همه گشاده است می‌گوید:
برای خلق، برابر و مساوی قرارش دادیم، چه برای مقیمان شهرنشین و چه برای روستایی بادیه‌نشین. از آغاز نیز به حرمت قبله مسلمانان و به نشانه فروریختن همه حصارها و قید و بندهای بیگانه‌ساز، قرار بود که این خانه هیچ دیوار و حصاری نداشته باشد.
و باز هم در مناسک حج، توصیه‌های اکید بر این است که از زور و حرف ناروا بپرهیزید و با آن مقابله کنید. و ممنوعیت هرگونه انگیزه تنازع تا آن‌جاست که در روزهای مناسک حج، حتی درختی را نمی‌توان برید،‌ زیرا که همه چیز به‌سوی تقوایی رهاییبخش سمت و سو داده می‌شود.
‌دیگرمناسک حج نیز هرکدام مضمونی زیبا از همین جوهر یگانگی دارد.
عید قربان؛ داستان شگفت انسان درمسیر رهایی    
🙏لطفا به اشتراک بگذارید