امیر فراستی شاد در آرزوی آزادی
امیر فراستی شاد هستم، پدر یک پسر دو ساله و از اهالی پیرانشهر. عاشق خانواده و پسرم بودم و بعد از دبیرستان برای تامین مخارجمون رفتم دنبال کار گچ کاری. تو کارم هم مسلط شده بودم و امید داشتم که به یه جایی برسم.
اهل ذوق  و هنر و موسیقی هم بودم. بویژه آهنگ‌های کردی. هر جا مراسمی بود می رفتم وسط و کردی می رقصیدم. بقول قدیمی‌ها آدم خانواده‌داری بودم و با همسر و پسرم احساس خوشبختی می‌کردم. با همه هم خوب بودم. با اینکه وضع مالی خوبی نداشتم ولی در حد وسعم به کسانیکه نیاز داشتن کمک می کردم.
امیر در میانه میدان قیام و شورش
من از همان شروع قیام مرتب تو اعتراضات پیرانشهر شرکت می کردم. چون یکی از آرزوهام این بود که این حکومت سرنگون بشه و اینهمه فقر و گرانی از بین بره و من هم بتونم یه خونه کوچکی برای خودم بخرم و از این اجازه نشینی خلاص بشم. حرفم هم خیلی ساده و کوتاه بود: « اگه من نرم، اگه یکی دیگه نره، پس چطور پشت هم باشیم و آزاد بشیم؟»
امیر روز ۲۷ آبان در پی آزادی رفت
روز۲۷آبان ۱۴۰۱که پیرانشهر شلوغ شد، رفتم تو خیابان و به جوون‌هاییکه تظاهرات رو شروع کرده بودن پیوستم. از همه جای شهر شعارهای مردم علیه رژیم به گوش می رسید. کمی که گذشت مزدورای حکومت روی ما آتش باز کردن.  من از پشت هدف قرار گرفتم. دو گلوله به سمت کلیه چپم خورد و دو گلوله هم نزدیک قلبم. من از شدت خونریزی داخلی تو همان خیابان برای آزادی که دنبالش بودم جان دادم.
دوستام نذاشتن که مامورای حکومت پیکر خونین من رو بدزدن و ببرن. اونا منو بردن مسجد اسماعیل. مزدورای حکومتی حتی به مسجد هم با گاز اشک آور حمله کردن که پیکر من رو بگیرن ببرن ولی اتحاد مردم پیرانشهر مانعشون شد.
امیر در خانه ابدیش به آرامش رسید
مردم همان شب ۲۷آبان منو بخاک سپردن. تو مراسم خاک سپاری، مردم همه با خانواده‌ام بودن وحتی یک لحظه هم آنها را ول نکردن…. مردم با شعارهای « شهید نمی میرد» من رو تو خونه ابدیم گذاشتن.
بله. اینطوری بود که آنشب مراسم خاکسپاری من تو قبرستان «کهنه خانه» پیرانشهر به یک تظاهرات و جلوه‌ای از اتحاد مردم در مقابل رژیم تبدیل شد.
آزادی، آن گلی است که در وطن خواهد رویید  وقتی که بذرش را در جانهایمان کاشتیم.    
🙏لطفا به اشتراک بگذارید