به یاد انقلابی کوچک شهید قیام دانیال پابندی
امروز، میخواهیم در باره شهیدی صحبت کنیم که بشهادت رساندن اون توسط مزدوران خامنهای نشان از دو چیز داره: اول اینکه در قیام سراسری ۱۴۰۱ مردم ایران با همه چیزشون به جنگ با این رژیم فاسد آمده بودن، حتی کودکان هم وارد نبرد شده بودن. دوم اینکه این حکومت برای بقای خودش هیچ جنایتی نیست که بهش دست نزده باشه. از جمله کشتن کودک کاری مثل شهید، دانیال پابندی. دانیال نوجوانی بود از فرزندان شهر سقز که برای مطالبه حق به یغما رفتهاش به میدان اومد و روز ۲۵آبان با گلوله مزدوران خامنهای بشهادت رسید.
دانیال پابندی:انقلابی کوچک با آرزوهای بزرگ
بله این من بودم که آنشب با گلوله مزدوران خامنهای شهید شدم. دانیال پابندی نوجوان ۱۷ساله از سقز. من کودک کار بودم. بخاطر وضعیت خانوادهام تحصیلات رو ادامه ندادم.
من از ۱۲سالگی وارد کار شدم. رفتم شاگرد مکانیکی و به اینکار علاقه زیادی هم داشتم. تنها سرگرمی من فقط کار بود و کار. من از عمر کوتاهم جز کار و زحمت چیزی نفهمیدم. برای همین تو این سن کم فقر و محرومیت رو خوب لمس میکردم. من درد همه کودکان کار رو حس میکردم. هفته آخر مریض شده بودم و نتونستم سرکار برم اما پول شاگردیم رو ندادن و دو روز بود که از کار بیکارم کرده بودن.
آروز داشتم که یه روزی بیاد دیگه هیچ کودکی مثل من مجبور نباشه بجای درس خوندن کار بکنه.
من هر بار که میشنیدم یکی رو زندانی کردن و یا کشتن خونم به جوش میاومد. آرزو داشتم که در آزادی زندگی کنم و شاهد اینهمه ظلم نباشم.
شب ۲۵آبان شهر ما که زادگاه شهید مهساست یکپارچه خروشید. همه جای شهر جوونا و نوجوونا دور آتشها حلقه زده بودند و شعله ها از هر کران پیدا بود.
آنشب مزدوران خامنهای وحشیانه به ما حمله کردن. من تو محله «کریم آباد» گلوله خوردم. بر پیکر نحیف من ۶گلوله جنگی شلیک کردند. منو بیمارستان تامین اجتماعی بردن اما من آنشب پر کشیدم.
مزدوران رژیم میخواستن جنازه منو بدزدن. مردم اومدن جلوی بیمارستان و سنگربندی کردن تا نذارن منو بدزدن. روز بعد در حلقه سرکوبگران پیکرم رو تو آرامستان آیچی بخاک کردستان هدیه کردند.
آنروز حکومت نذاشت که مردم برای خاکسپاریم بیان اما روز چهلمم مردم شهرمون جبران کردن و مراسم باشکوهی گرفتن. آنروز مردم شعار میدادن: خامنهای بدونه سقز قلعه شیرانه
از روزی که من شهید شدم یه روز هم نبوده که من تنها باشم. بعضی وقتا دادش بزرگم میاد پیشم عکس منو میبوسه و با هام حرف میزنه که من احساس تنهایی نکنم.
بعضی وقتا مادرای شهیدان دیگه شهرمون میان پیشم. اونا میدونن که مامانم برای من دلش خیلی تنگ شده برای همین خیلی وقتا میرن پیشش که تنها نباشه.
در آخر هم میخوام از پدر زحمتکشم بگم که اونم مثل من کارگر بود و تمام عمرش در حال کار برای چرخاندن چرخهای زندگی ما. خیلی هوای منو داشت. بعد شهادتم گفت: من دلم نمیآمد ببرمش سر کار، میگفتم جوان است بگذار برای خودش آزاد باشد، من نتوانستم ولی بگذار او خوشبختی را ببیند … می گویند پژو بی پلاکی نامردانه از پشت بهش شلیک کرد… .
بله! من می دونم که شهادت من اونم تو این سن داغ سنگینی بر دل پدر و مادرم گذاشته ولی مطمئنم که خون بناحق ریخته من هرگز آخوندها رو امان نخواهد داد که شب سیاهشون رو سحر کنن. به زودی با قیامی گسترده تر سرنگون خواهند شد.
با درود به انقلابی کوچک شهید قیام دانیال پابندی با آرزوهای زیبایش