مهسا موگویی، بلند آسمان جایگاه توست
مهسا موگویی عاشق برنو، اسب و آزادی بود
مهسا موگویی هستم و تازه پا در نوزده سالگی گذاشته بودم. از لرهای بختیاری بودم و ساکن فولاد شهر اصفهان. دختری از تبار بی بی مریم. عاشق برنو، اسب و آزادی. تا قبل از قیام سراسری اکثر اوقات یا در حال ورزش بودم و یا درس خوندن. دختری پر انرژی و شاد و فعال بودم. هر کسی که منو دیده، بجز یه دختر خنده رو چیز دیگه‌ای تو ذهنش نمونده.
رشته ورزشیم آمادگی جسمانی، دو میدانی و تکواندو بود. تو مسابقات دو میدانی و آمادگی جسمانی زیادی هم شرکت کرده بودم و مدالهای زیادی هم تو این رشته‌ها بدست آورده بودم. من دان۳ تکواندو داشتم. تصمیم گرفته بودم یه خورده دیگه که بزرگ شدم باشگاه بزنم و مربی تکواندو بشم. آرزو داشتم که برم المپیک و مدال تکواندو بگیرم.
می‌خواستم که برای خانوادم، برای ایلم و کشورم افتخار بیارم. آرزوی دیگم این بود که برم تو رشته پزشکی درس بخونم و به مردم کمک کنم. با خودم  عهد کرده بودم اگه پزشک شدم حتما هفته‌ای یه روز رایگان کار کنم و برم به مناطق محروم و مجانی مردم رو مداوا بکنم. برای همین خیلی درس می‌خوندم. یکسال اصلا از اتاقم بیرون نیومدم که درس بخونم و بتونم تو رشته دلخواهم قبول بشم.
 وقتی تو خیابون راه می رفتم و می دیدم که هموطنانم از شدت فقر زباله‌گردی می‌کنن واقعا دلم آتش می‌گرفت. بهشون کمک می‌کردم. آرزو داشتم یه روزی بیاد که دیگه کسی مجبور نباشه زباله گردی بکنه. اما دیدم که اگه بخوام به این آرزوهام برسم باید قبل از همه به یک آرزوی بزرگتری برسم: آزادی. برای همین وقتی اعتراضات تو شهر ما هم شروع شد، منم خیلی فعال وارد شدم. آخه گفتم که من از تبار بی بی مریم بودم. به مامانم هم گفته بودم که اگه تو این راه جونم رو هم بدم شهید راه آزادی میشم. باعث افتخار خانوادم و ایل و شهرمون میشم.  
روز ۳۱شهریور برای دومین بار رفتم تظاهرات. آنروز با تمام وجودم علیه آخوندا شعار دادم. مزدورای حکومت مثل گراز به تظاهرات ما حمله می‌کردن و من اونقدر دویده بودم که کف پاهام تاول زده بود. شب قبلش از ورزیدگی و چابکی ورزشیم استفاده ‌کردم و چهارتا از بسیجی‌های باتوم به دست رو با دست خالی زدم. اونا ازم فیلم گرفته بودن و شناساییم کرده بودن.
تظاهرات که تمام شد داشتم به خونه‌مون بر می‌گشتم که تو یه خیابان فرعی یک ماشین پارسِ سفید بدون پلاک که تعقیبم کرده بود جلوم پیچید. مزدوران مسلح خامنه‌ای با بیرحمی با گلوله به گلو و پهلوم شلیک کردن. اونا همه آرزوهای منو پرپر کردن. من همانجا برای آزادی جان دادم و به آسمان بلند پرواز کردم.
مردم زادگاهم و ایل‌مون منو در میان اشک ها و فریادهاشون بخاک سپردند. روی سنگ مزارم نوشتن که بلند آسمان جایگاه توست. اما من می دونم قیامی که من براش جان دادم هرگز سر باز ایستادن نداره و به زودی دوباره در سراسر ایران شعله می‌کشه و ایران آزاد میشه. با آزادی ایران آرزوهای منم محقق میشن.
نگاهی به سرگذشت شهید قیام مهسا موگویی    
🙏لطفا به اشتراک بگذارید