فریدون: «مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک‌وخون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ و ایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد».
سلطنت جمشید به پایان می‌رسد و ضحاک شاه اعراب، امپراتوری جهانی او را به دست می‌گیرد. ضحاک هزار سال در بابل، به صورت فرمانروایی مستبد، حکومت می‌کند. شیطان در شکل آشپز به سراغ او می‌رود و مشغول به کار می‌شود. بعد از مدتی به جای پاداش، رخصت می‌خواهد تا هر دو شانه‌ی ضحاک را ببوسد. سپس دو مار از شانه‌های ضحاک می‌رویند و مدام او را می‌آزارند. از این رو، مجبور می‌شوند که مرتب آن‌ها را قطع کنند، اما بار دیگر سر بر می‌آورند. آن گاه شیطان خود را به هیئت پزشکی بر ضحاک ظاهر و به او توصیه می‌کند که هر روز ماران را به مغز انسان سیر کنند تا آرام گیرند.
از آن پس، ماموران ضحاک مجبور می‌شوند هر روز دو جوان را بکشند تا با مغز آنان ماران را سیر کنند. دو نجیب‌زاده تصمیم می‌گیرند که حداقل نیمی از قربانیان بی‌گناه را نجات دهند. آنان در آشپزخانه‌ی شاهی به خدمت مشغول می‌شوند و وظیفه یافتن قربانی را به عهده می‌گیرند. اما، هر روز تنها یکی از آن دو جوان قربانی را کشته و مغز او را با مغز یک گوسفند مخلوط می‌کنند. مردانی که بدین ترتیب نجات می‌یافتند به بیابان فرستاده می‌شدند تا مخفیانه زندگی کنند. در همان زمان کودکی از خاندان کهن به نام فریدون، در نهان برای آینده ایران، تربیت و پرورش می‌یابد تا روزی انتقام مردمش را بگیرد.
 
کاوه آهنگر منادی حق‌طلبی و آزادی‌خواهی
ضحاک خوابی دید و خواب‌گزارانش گفتند که فریدون نامی بر علیه او قیام می‌کند و با گرز بر سرش خواهد کوفت و حکومت او را سرنگون خواهد کرد. از آنروز ضحاک خواب و آرام نداشت و وحشت سرنگونی لرزه بر ارکانش انداخته بود. به همین دلیل به همه عواملش گفته بود که باید برای او تبلیغ کنند که ضحاک پادشاه عادل و دادگسترست.
روزی مرد آهنگری از اصفهان به نام کاوه قدم به درگاه او می‌گذارد و به خاطر ستمی که بر او رفته است، داد می‌خواهد. او هجده پسر داشت که هفده تن آنان را، برای تغذیه ماران ضحاک قربانی کرده بودند. اکنون تنها یک پسر باقی مانده بود و او را نیز برای قربانی در نظر گرفته بودند.
دادخواهی شجاعانه کاوه، ضحاک را به  وحشت و شگفتی بسیار وا می‌دارد، آن چنان که آخرین پسرش را به او پس می‌دهد. به همین سبب، ضحاک او را تحت فشار قرار می‌دهد تا سندی را امضا کند که در آن گفته می‌شود، ضحاک همیشه قهرمان حقیقت و عدالت بوده است. اما کاوه طومار را پاره می‌کند و با پسرش سربلند از درگاه خارج می‌شود. پس از آن، کاوه مردم را دور خود جمع و برای آنان سخنرانی آتشینی می‌کند. سپس پیشبند چرمین خود را بر سر نیزه به اهتراز در آورده، مردم را زیر این نشان جمع می‌کند تا برای سرنگونی ضحاک بجنگند.
مردم به سوی اقامتگاه فریدون می‌شتابند. او پیشبند چرمین بر سر نیزه را به عنوان درفش خود انتخاب می‌کند و آن را درفش کاویان یعنی درفش کاوه، می‌نامد.
درفش کاویانی
فریدون رهبری شورش را به عهده می‌گیرد و مردم را برای شورش علیه ضحاک ماردوش ترغیب می‌کند. پس از تلاش های بسیار و جنگی خونین آنها موفق می‌شوند تا قدم به داخل دژ ضحاک بگذارند. فریدون همراه با کاوه و پسرش کارن به سوی ضحاک حمله می‌برد و او را از تخت به زیر می‌کشد. ایزد سروش خود را به او می‌نمایاند و از او می‌خواهد ضحاک را نکشد، بلکه او را به جای دوری برده، به صخره‌ای زنجیر کند تا کسی نتواند نزد او برود و تا پایان جهان در آنجا بماند. فریدون، ضحاک را در غاری در کوه دماوند به بند می‌کشد و این پایان دوران ستم ضحاک است.
از آن پس درفش کاویان به نشانه شورش و نبرد ایرانیان علیه ظلم و ستم تبدیل می‌شود. این نشان ملی را ایرانیان به هنگام نبرد پیشاپیش «سپاه» حمل می‌کردند.
حکایت کاوه به هر دوره‌ای تعلق داشته باشد، خواه داستان باشد یا اسطوره، کاوه خواه غنی باشد یا فقیر، روایتش همان قدر زنده بوده، هست و خواهد بود که فردوسی. زیرا شاهنامه و پهلوانانش از جنگ‌ها، حمله‌ها و ویرانی‌ها سر برآورده و بی‌گزند در گذر زمان جاودانگی یافته‌اند و هنوز دراندیشه و آرزوهای مردم سرزمین ما جای دارند.  شاید این راز سرزمین ما، مردم ما و افسانه های ماست.
جوانان و نوجوانان امروز ایران نیز عزم جزم کرده‌اند که ضحاک زمان را از تخت به زیر بکشند. امروز درفش کاویانی در دستان هر ایرانی است که در خیابان بر علیه ستم و بیداد فریاد می‌کند، ایران دوباره برخاسته تا ایرانی آباد و آزاد را از نو بنا کند و کاخ ظلم و ستم را از بنیان برکند.
از پهلوان اصغر نحوی تا مصطفی و نوید افکاری و از ندا و ترانه تا مهسا و نیکا، کاوه‌های میهن به پا خاسته‌اند تا طومار ضحاک زمان را در هم پیچیده و در زباله‌دان تاریخ دفن کنند.    
🙏لطفا به اشتراک بگذارید